میخواستم به لهجه ی لاتی عشقم برایت نامه ای محرمانه بنویسم،

نامه ای که فقط در شکوفه های لبخند تو باز شود. می خواستم یک قطره یاس شوم روی برگی که براین می نویسم. می خواستم دلم برایت بگوید. قلبم ضربانش را بنویسد. آوازم اشتیاقش را تحریر کند. دلم می خواست روحم را برایت دو قبضه کنم.

لابد می پرسی دلیل مزاحمت دعای من در این شب حاجت چیست؟

البته حقیقت با واقعیت رو در بایستی ندارد. عشق مثل تهمت سراغ آدم می آید. هیچکس نمی تواند در دوست داشتن مقلد باشد. حتماً باید در عشقبازی مجتهد شد. الآن تمام اشیاء عالم یکدیگر را دوست دارند. الان تمام پدیده ها برای هم غش می روند.

شب از نیمه گذشته و من در کنار تنهایی خود به خیال تو خیره شده ام و به این می اندیشم که اگر معجزه ی ملاقات و مکاشفه ی دیدار تو صورت نمی گرفت و اگر امواج حوادث، دستِ مارگزیده ی التماس مرا به ریشه های نجیب مهربانی تو نمی رساند، چه کسی جنازه ی بادکرده ی احساس مرا شناسایی می کرد ؟

این قلب فسیل شده را –که مال دوران اول زیبایی شناسیست- تو به موزه ی تماشا گذاشتی و دست کوچک من- این مستأجر قدیمی زنجیر- را کلید طلایی تبسم تو آزاد کرد. از وقتی حامله ی شعر شده ام، اینقدر ویار ِ تکلم نکرده ام. تو واژه های مرا شفاف کردی و به تصویرهای با تجربه سپردی تا چهارچشمی مواظب آیینه ی من باشد. من در خلوت اعتماد تو اولین گل های آرامش را بوئیدم و شناسنامه من صادره از حوزه ی تماشای توست.